نگاه
مطلبی از کتیبه یکی از دوستان به نام بیکران :
همسایه ام از گرسنگی مرد.....
خویشانش در عزایش گوســـفندها سر بریدند...
نوشته شده توسط اف ام چت
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
دو عطر برتر زنانه | 3 | 153 | davidenunc |
ویژگی های بدنه فوتبال دستی | 2 | 225 | bryanacamy |
سقف شیبدار ارزان | 0 | 160 | shayan1370 |
بازی آنلاین بیلیارد - Billyard | 3 | 676 | shayan1370 |
اخذ پذیرش تحصیلی | 3 | 253 | shayan1370 |
آموزش هک وبلاگ | 9 | 1849 | dgmmzit |
مشکل شکلک ها در چت روم | 5 | 1205 | dgmmzit |
مشکل در سیستم امتیاز دهی جان مادرتان کمک کنید؟؟؟؟؟ | 1 | 557 | dgmmzit |
عکس زنان ایرانی در کنار دریای خزر | 5 | 1442 | dgmmzit |
جذب همکار برای یک سایت گرافیکی!=پیشنهاد می کنم ببینید | 2 | 1121 | dgmmzit |
جیگر میگرا | 2 | 574 | dgmmzit |
طراحی دکوراسیون | 5 | 307 | dgmmzit |
مجتمع تجاری آرمیتاژ مشهد | 1 | 223 | dgmmzit |
طراحی رایگان چت روم | 3 | 1040 | dgmmzit |
طراحي چت روم فارسي براي سايت شما--** رايـــــگان ** | 28 | 2643 | dgmmzit |
رسم شیرین سوغاتی | 1 | 358 | dgmmzit |
جاذبه های گردشگری مشهد و اطراف آن | 2 | 421 | dgmmzit |
اعزام دانشجو در مشهد | 1 | 222 | hafezmashhad1 |
سوتی های خنده دار ایرانی ها | 4 | 614 | shayan1370 |
سئو چیست | 2 | 315 | shayan1370 |
آهن آلات مشهد | 0 | 196 | vahiddgn |
قیمت آهن | 0 | 191 | vahiddgn |
نگاه
مطلبی از کتیبه یکی از دوستان به نام بیکران :
همسایه ام از گرسنگی مرد.....
خویشانش در عزایش گوســـفندها سر بریدند...
نوشته شده توسط اف ام چت
همیشه مردن آدما ناراحتم میکرد. با اکراه شروع به خوندنش کردم: “انا لالله و انا الیه راجعون”… صبر کن! عکسش چقدر برام آشناس… یعنی مُرده؟!! نوشته های روش رو خیلی شمرده و آروم میخونم… دلم میخواست هیچوقت به آخرش نرسم، هیچوقت نفهمم چی نوشته… : “با نهایت تاثر و تاسف درگذشت ناباورانه جوان ناکام شادروان آقای… ” دیگه چشمام هیچی ندید. دیگه حتی نمیتونستم گریه هم کنم. فقط ماتم برده بود…
نه، نمیتونست من باشه. نه، من که نمردم. من نمیمیرم. من نمیخوام بمیرم. من دلم تنگ میشه. من از تنهایی بدم میاد خدایا… من از تنهایی می ترسم. دلم واسه خونوادم تنگ میشه. من نمیخوام بمیرم… خدایا اگه من بمیرم مبینا واسه کی نقاشی میکشه؟ کی واسه مبینا نامه می نویسه؟ خدایا من کلی آرزو توی دلم دارم. خدایا قرار نبود اینجوری شه. خدایا من می ترسم. می ترسم از خوابیدن زیر خاک. خدایا من از کرم ها می ترسم. دردم میگیره کرم ها گوشت و پوستم رو… خدایا من چه جوری زیر خاک بخوابم؟ خدایا مامانم نمیزاره. خدایا سردم میشه. نمیخوام روی من خاک بریزن. خدایا بگو روی من خاک نریزن، خب؟ خدایا بمیرم مامانم گریه می کنه، مبینا دیگه داداش مهدی نداره. دیگه هیچکی اندازه ی من مبینا رو دوست نداره. خدایا من نمیخوام گریه کنه. تورو خدا
میخوام همیشه مامان بابام رو بخندونم، همیشه بخندم. دیگه ازت خرده نمی گیرم، دیگه نمیگم چرا. دیگه از آدما و دنیا بهونه نمیگیرم…. فقط تورو خدا یه بار دیگه بزار زندگی کنم، میخوام همه چیز رو جبران کنم…. خدایا تورو خدا نزار بمیرم. یه بار دیگه. فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده. یه بار دیگه میخوام برگردم. میخوام جبران کنم، دیگه حرف هیچکی برام مهم نیست، دیگه ازت دلم نمیگیره، دیگه بهت غر نمی زنم. به خدا دیگه از شکل چشمام ایراد نمیگرم، فقط میخوام یه بار دیگه ببینم. بزار هرکی هرچی میخواد بگه، به خدا دیگه هیچی برام مهم نیست. من نمیخوام روم خاک بریزن خدا. دیگه هم از هیچی بهونه نمیگیریم. از هیچی ایراد نمی گیرم. دیگه رنگ لباسام مهم نیست، ژل مو نمیخوام. کفش های گرون قیمت نمیخوام، فقط میخوام راه برم. دیگه سرت غر نمیزنم چرا اینو دادی، اونو ندادی. هیچی ازت نمیخوام، فقط بزار برگردم، فقط یه بار دیگه… خدایا من از تاریکی می ترسم……
.
.
.
چشام رو باز میکنم. روی زمین دراز کشیدم. اشک توی چشمام خشک شده. مثل اینکه توی اتاق خودمم… صدای تیک تیک ساعت میاد. روز شده! پنجره! پنجره رو باز می کنم، یه زن با دختر بچه اش از اون سمت خیابون رد میشن… چقدر دیدنشون خوشحالم میکنه. دو تا پسربچه اون سمت دارن توپ بازی میکنن، چقدر سروصداشون آرومم میکنه. صدای گنجشکا میاد… هیچوقت اینقدر قشنگ نمی خوندن…
خدایا باورم نمیشه… انگار همه چیز سر جاشه….. همونطور که همیشه بود. ولی نه اینبار با همیشه فرق داره. همه چیز دوست داشتنیه. حتی چیزای زشت. جای یه زخم هنوز روی پاهامه، چقدر این زخم رو دوست دارم. چه قدر جاش رو هم دوست دارم. یه نفس عمیق می کشم. حس زنده بودن چقدر خوبه! دلم میخواد برم بیرون، شاید بچه ها منم بازی دادن. دلم میخواد برم دختر کوچولوی خانومه رو بغل کنم، اینقدر محکم ببوسمش که دردش بگیره. بی اختیار میخندم. دلم میخواد پشت پنجره وایسم و به اون خانومه سلام کنم. اصلا به هرکی که رد میشه… سلام کنم و بگم: ” سلام. خوبی؟ یه روز تازه از زندگیت مبارک! “
.
مروارید سرخ
بیاد کودکان کربلا و غزه که در محاصره اند...
بدان که هفت شهر عشق کامل می شود امروز
چراکه دشمنی بر شط حمایل می شود امروز
همان آبی که چون سیلاب در دشت و دمن جاریست
به قدر یک کف دستی چه قابل می شود امروز
عنان رودهای بیشمار جاری اندر این کویرستان
بدست مشت قومی پست و جاهل می شود امروز
برای بستن آب روان آنهم بروی کودکانی چند
نمیدانم که آیا حل مسایل میشود امروز
ولی با این همه فضلی که در عباس جاری بود
به سقایی طفلان بو الفضایل میشود امروز
رقیم از اشک می سازد هزاران صورت سقا
نمیداند که سیراب این دلش از آن شمایل می شود امروز
انسان ناسپاس و فراموشکار ....
و اما انسان....
فرشته ها
این کار خدایی ست
اعت ۳ نصفه شبه و من مثل همیشه توی خونه تنهام. خوابم نمیاد، درست مثل هر شب. ولی اینبار احساس عجیبی دارم، صدای سگ ها از توی خیابون ترسناک تر از همیشه شنیده میشه و باد به شدت پنجره رو تکون میده، بر خلاف هر شب.
با ترسی ناخودآگاه میرم تا پنجره رو ببندم. ناخودآگاه توجه ام به بیرون جلب میشه. چقدر همه جا تاریکه! تاریک تر از هر شب. به آسمون نگاه میکنم. انگار نه انگار که ستاره ها هستن، و ماه هم. همه خوابیدن، بیرون پنجره، انگار شهر مرده هاست. همه ی شهر مرده و فقط صدای سکوت و سکوت… سکوتی سنگین و آزار دهنده که فقط گاهی با صدای پارس سگ ها و تکون خوردن شیشه ی پنجره عوض میشه. تموم کوچه رو نگاه میکنم، دنبال یه نشونی ام. یه نشونی از یه آدم زنده، یه نشونی از زندگی. یه نشونی که اینقدر نترسم از مرگ، نترسم از مرده ها… همه ی چراغ ها خاموشه، هیچکی نیست. انگار واقعا توی شهر مرده ها باشم. ترس عجیبی وجودم رو میگیره… من توی شهر مرده ها چیکار میکنم؟ من چرا اینجام؟ نکنه من…
خیلی سریع پنجره رو می بندم. برمیگردم و چشمام رو روی هم میزارم و یه نفس عمیق می کشم. حالا احساس امنیت می کنم. چشمام رو آروم باز میکنم. یه لحظه نفس کشیدنم متوقف شد… انگار یکی دیگه هم اینجاست! انگار… آره انگار خودمم. یه گوشه ی اتاق افتادم. چقدر ازش می ترسم. از خودم. یه جور عجیبی افتادم. درست مثل یه مرده…
فرصت فکر کردن هم ندارم، همه چیز جلوی چشام سیاه میشه، انگار یه پرده ای جلوی چشام کشیده باشن. دوست دارم داد بزنم، اما هر کاری میکنم صدام در نمیاد. یهو همه جا روشن شد… اما هنوز می ترسم. نه از تاریکی، من یه جای دیگه ام، یه جا پر از آدم، پر از زندگی…
مثل اینکه دارم یه فیلم میبینم، خشکم زده بود. یه تعداد بچه بودن، صدای خنده ی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. پر از آدم غریبه که هیچکدومشون رو نمیشناختم… صبر کن! یکی… یکی رو… اون بابامه! آره بابای منه! هیچوقت اینقدر احساس غربت و ترس وجودم رو نگرفته بود. بابام رو صدا زدم. صدا نه… بابام رو با یه بغض بلند گریه کردم: “باباااا… بابااااااا… بابا من می ترسم.” گریه ام گرفته بود و بازم با گریه صدا میزدم: “بابا تورو خداااا. باباااا… ؟ ”
انگار صدام رو نشنیده باشه. میخواستم بدو ام طرفشو دستش رو بگیرم. نمیتونستم حرکت کنم و همونجا میخکوب شده بودم: “بابااااااا… بابا منم، مهدی. باباااا…” یهو صدا توی گلوم خفه شد. یه لحظه حتی گریه کردن هم یادم رفت. دست یه بچه ی دیگه توی دستاش بود. دستِ… … دست یه بچه، بچگی های خودم. یه لحظه چقدر دلم واسه خودم تنگ شد. واسه بچگی هام. چقدر روزای قشنگی داشتم، چقدر شاد بودم. چقدر زنده بودم، چقدر می خندیدم.
به بچگی های خودم زل زده بودم. دیگه ترسی نداشتم. فقط دلم تنگ شده بود. بازم گریه ام گرفت، اما نه اینبار از ترس. دلم میخواست دوباره اون روزا رو زندگی می کردم… چقدر دلم واسه خودم تنگ شده بود. واسه بچگی هام
اشک چشام رو پاک کردم. اینجا چقدر آشناس… درست شبیه مهدکودک خودم… خدای من! درست مثل همون روزاس. دیوارای پر از کاغذ رنگی، صدای خنده ی بچه ها، زنگای نقاشی، خانوم مربی، آجرهای خونه سازی… همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمام گذشت…
یه دخترم بود. خوب یادمه. دختر کوچولویی که صبحا دکمه ی پیرهن مخملی قهوه ای رنگم رو می بست. اون پیرهن رو هم خوب یادمه. بی اونکه من ازش بخوام، وقتی میدید دارم تلاش میکنم و نمی تونم، خودش میومد دکمه هامو می بست. هیچوقت چشم غره های خانوم مربی رو یادم نمیره. هنوز هم نمی فهمم چرا. فکر کنم حسودیش می شد. دختر کوچولوی مهربون بچگی هام چقدر پاک و معصوم بود… چقدر قشنگ… چقدر دلم براش تنگ شده بود. یعنی اون دختر کوچولو هم بزرگ شد؟! پس چرا دیگه هیچوقت توی بزرگی ندیدمش؟ یعنی آدما بزرگ میشن دیگه این جوری مهربون و قشنگ نمی مونن؟ چرا توی بزرگی، دیگه هیچ دختری رو اینقدر…
دیگه هیچی نفهمیدم، صفحه ی جلوی چشم عوض شد. اینبار توی خونه بودم. روی زمین دراز کشیده بودم و داشتم نقاشی می کشیدم. مثل اونوقت ها، همیشه خورشید توی آسمون نقاشیم میخندید، همه جا رو روشن کرده بود، همه جا رو یه اندازه! یه آسمون آبی، صاف و یه رنگ! با ابرای سفید، که هر لحظه ممکن بود بارون بگیره… کوه های بلند، همه شون شونه به شونه ی هم، با تیکه برف به جا مونده رو قله هاشون، که بهار اومده بود، اما هنوز زمستون رو فراموش نکرده بودن. با یه کلبه ی چوبی، چوبی! ساده ولی قشنگ. که همیشه دود از دودکشش بلند بود، که زندگی توش جریان داشت. یه رودخونه ی آبی، با دوتا ماهی قرمز کوچولو، فقط هم دو تا! که تنها نباشن. درختای سبز، با سیب های قرمزشون، شاخه هاشون همیشه به زمین نزدیک بود… چقدر قشنگ نقاشی می کشیدم… و چقدر این رو نمی دونستم. چقدر قشنگی و مهربونی رو، چقدر خوبی رو خوب نقاشی می کردم…
یه چسب سیاه برداشته بودم و جای سبیل هام گذاشته بودم: “مامان؟ مامان؟! سبیلام قشنگه؟ مامان نگاه، من بزرگ شدم. ببین سبیل در آوردم… مامان خوشگله؟ مامان کی من بزرگ میشم سبیل در بیارم؟ بگو دیگه. دقیقا چند سال دیگه؟!…” دیگه هیچی نشنیدم. چقدر دلم واسه خودم سوخت. چقدر دلم میخواست یکی اونجا بود و بهم میگفت اینقدر واسه بزرگ شدن عجله نکنم!
همینطور جلوی چشمام صفحه ها عوض میشد، خاطرات خوب بچگیم، مهربونی هام، معصومیتم از جلو چشمام میگذشت. و من فقط با حسرت نگاهشون می کردن… باورم نمی شد من یه روزی همه ی اون روزها رو زندگی کرده باشم. و حالا باورم نمی شد همه اون روزا رو از دست دادم… داشتم دیوونه می شدم.
دوباره چشمام سیاهی رفت… انگار اینجا رو خوب میشناسم… همین خونه ی خودمه. اینم منم. اما اینبار بزرگم. اتفاقای همین چند سال پیش از جلو چشمام میگذشت. اینکه چه جوری ناراحتم کردن و من به خاطر آدمای دیگه چقدر گریه کردم. چقدر حرفاشون منو گریه انداخت. اینا رو دیگه خیلی خوب یادمه. اینکه یه شب با زخم زبون یکی، یه شب تا صبح زیر پتو بی صدا گریه کردم و هیچکی نفهمید. تموم اون شب از جلو چشمام گذشت. چقدر حرف آدما برام مهم بود. چقدر برام اهمیت داشت که راجع به من چی فکر می کنن. چقدر احمق بودم. چقدر دلم شکست. چقدر من دل شیکوندم، گاهی هم من کسی رو ناراحت می کردم. حالم از خودم داشت بهم می خورد. بعضی صحنه ها و کارایی که کردم… فقط چشمام رو بستم… تو رو خدااا، تورو خدا من نمیخوام اینا رو ببینم. همه اش رو میدونم. نمیخوام خودم رو ببینم! چشمام پر از اشک بود… تو رو خدا… حالم از خودم داره بهم میخوره. تو رو خدا نشونم نده، من، خودم اینکارا رو کردم! اما چرااا؟؟؟!!! چرا اینکارا رو کردم؟ تورو خدا بسه………….
بازم چشمام سیاه شد. نمیدونستم کجام. یادم نمیاد هیچوقت قبلا اینجا بوده باشم. همه جا دوباره ساکته. یه دیوار بلند. صدای قرآن میاد. صداش بهم آرامش میده. اما صداش یه بغضی داشت، صدای گریه میداد. روی دیوار پره از پارچه های سیاه… نوشته های روش رو نمیتونم بخونم. احتمالا کسی مُرده… یه کاغذ سفید… بی اختیار میرم سمتش…
به دنیا که آمد جوجهاردک بود. زشت بود، و متفاوت. تنها همین.
چه زشتی هم… زشتتر از همهی جوجههای یک طویله!!!
و چقدر زشتها را دوست ندارند، جوجه مرغها و جوجه خروسهای طویلهها.
همین که شبیهشان نبود، با او بازی نمیکردند. آزارش میدادند، به پر و بالش نوک میزدند و میخندیدند به زشتیاش. همه، حتی بوقلمونهای زشت و الاغهای بارکش!
و چقدر از تفاوتهایش ناراضی بود، چقدر ناراحت، چقدر خودش را دوست نداشت… و چقدر از آفرینشش ناراضی بود… خدای من، چقدر احمق بود…!
چقدر دوست داشت مرغها و خروسها دوستش داشته باشند و جوجهها همبازیاش شوند، آن هم در طویلهای تاریک و سرد… به همین هم قانع بود! قانع؟! اصلا تمام آرزویش همین بود…!
تنها بود. خیلی تنها بود. فکر میکرد کم است برای این طویله! و چقدر طویله کم بود برای او…
همینکه دوستش نداشتند، همینکه هیچ دوستی نداشت، همینکه زشت بود، همینکه تنها بود، همینکه، همین شد که رفت، از طویلهی تاریک و سرد، به آنسوی جنگلهای انبوه…
زشت بودنش، چه زیبا شده بود…
تنها بود، خسته، گرسنه، و چقدر احساسِ بدبختی میکرد… و واقعاً هم بود! بدبخت بود که در دلِ خوشبختی، نمیفهمیدش.
همینکه در میان گاوهای شیرده که شیرشان را میدوشند و اسبهای سواری و گاری و مرغهای تخمگذار نبود، و حالا نه شیرش را میدوشند و نه سوارش میشوند و نه مجبور است برای دانهای گندم برای کسی تخم بگذارد. همین که خوشبخت بود…
جنگل با تمام وسعت و زیبائیاش، قانونش اما قانونِ جنگل است. جنگل زیبائی دارد، و زیبائی فریبندگی را. شکارچی دارد و شکارچی سگهایش را!
اما… کسی زشت دوست ندارد، حتی سگها. به خصوص سگها!! چقدر زشت بودنش، چقدر زیبا بود…
همینکه سگها شکارش نکردند، برای اولین بار فهمید: “خدایا، خدای خوبم… چقدر خوب است که کسی زشتها را نمیخواهد، حتی سگها…”
دنیا همیشه پر از شکارچیان و سگهائیست که برای زیبائیات دندان تیز کردهاند!
مثلِ تمام چیزهایی که تمام میشوند، زمستانِ سرد هم تمام شده بود، و جوجه اردکِ زشت، حالا دیگر قویِ زیبائی شده بود، زیبا، بزرگ و نیرومند، حالا دیگر در آن اوج، حتی دست سگها هم به او نمیرسید…
زشت بود، که اگر نبود، خیلی پیش از این که بال بگشاید و پرواز کند، طعمهی سگها و گرگها شده بود. که اگر نبود، در طویلهای بود و همدمش میشدند جوجه مرغها و جوجه خروسها! زشت بود، که اکنون زیباست…
اگر جوجه اردک زشتی، اگر احساس میکنی در میان مرغ و خروسها به دنیا آمدهای، اگر تنها ماندهای، بدان. و فقط بدان که گاهی برای رسیدن به زیبائی، برای پرواز کردن، زشت باید بود. زشت باید بود، تا بود، بود و زیبا شد. تا بمانی، تا خودت بمانی، تا چشم ندوزند به تو، سگها و گرگهای در لباسِآدمی، که خودت بمانی، که بهار خواهد آمد… که بمانی و روزی، روزی از فرازِ این همه زمستانِ سرد، بیایی بال بگشایی، و پرواز کنی بروی تا اوجِ قلههایِ زیبایِ خوشبختی…
به که تو میخندند، تو هم بخند… بخند، بخند به حماقتشان و طویلهای که تمام داشتهشان است. بخند که سردترین زمستانها هم تمام خواهند شد روزی و بهاری هست… و بخند، بخند که خدا هست هنوز…
و من، به، دنیا آمدم…
درست در وسطِ مرغها و خروسها، اسبهای گاری و سواری، سگهای نگهبان و سگهای گله، و سگهای ولگرد هم که هستند! و این همه گرگ تنها در لباسِ میش، دوستانی تلختر از هزار دشمن، و دستانشان که سردم میکردند…
با این همه بودها، با این همه نیستها، با این همه، خوب میدانم، خوب میدانم که چقدر کم است، حجمِ این مرغداری برای این وسعتِ بالها…
خداحافظ اردکها، مرغها، خروسها، در قفسها، سگها، سنگها، سردها، تلخها…
به خدا میسپارمتان، خدا… حافظ.
قرآن برای چه آمده است؟
برای مغفرت اموات؟ سازندگی انسانها؟ از خود قرآن میپرسیم که برای چه آمدی؟ می فرماید : کتاب انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الی النور - قرآن صرفاً برای این آمده که مردم را نجات بدهد از ظلمات ، آنها را به نورانیت برساند.
معنای دیگر این که بشر در ظلمات هستند. تمام بشریت در عالم حیوانی،در ظلمات حیوانی هستند و میخواهند تکامل پیدا کنند و در مسیر تکامل به مقام انسانیت و فرا انسانیت برسند. اینها از خدا می خواهند که خدایا برای ما آنچه که ما را به کمال می رساند ، آنرا برای ما بفرست .
خداوند در خواست باطنی و معنوی این اشخاص را می شنود وبرای اینها دارویی فرستاده که آن دارو به نام احکام قرآن است.
جهان بر مبنای تکامل است ، تا موقعیت انسانی جهت ، جهت تکوین است. از نظر تکوین پروردگار عالم خلائق را بالا می آورد تا به موقعیت حیوانی. انسان هم یکی از آن حیوان هاست .به قول نویسنده ها جانور گویا . انسان را میگویند جانور گویا ، یعنی حیوان ناطق.
این جانور گویا میخواهد عروج کند ، برسد به موقعیتی که مسجود ملائک قرار گیرد ، موقعیتی که جلیس خدا باشد .از خدا می خواهد که خدایا چه کار کنم که به آنجا برسم؟
خدای تعالی پیغمبرانی را میفرستد ، به وسیله آنها دستورات طبی-معنوی را می فرستد.هرکس خودش را مریض دید، با آن دواها مداوا کردسالم میشود، قلب سلیم پیدا میکند...یوم لا ینفع مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم
این برای این آمده تا زنده ها به این عمل کنند. به جای زنده ها ببرند به مرده ها بخوانند،این بالاترین اهانت نیست؟!
چرا با قرآن بازی می کنیم؟!
چقدر از ارزش موقعیت این کلام پایین آوردیم؟!
چقدر دستورات خداوندی را مسخره کردیم؟!
تنها قرآن است دست نخورده ، تنها قرآن است شفیع عالم ،تنها قرآن است که فیه شفاء لما فی الصدور ،نمی فرماید : غفران لما فی القبور ، ..... شفاء لما فی الصدور ....یک حرکتی بکنیم ، موفق می شویم ، خدا هم کمک میکند .
بیایید قرآن را از دست مرده ها بگیریم و به دست زنده ها بدهیم
ان هذه تذکرة فمن شاء اتخذ الی ربه سبیلا....این یادآوریست برای کسی که بخواهد به سوی پروردگار عالم حرکت کند.
.... پدر (رض)
جملات زیبایتان در مورد احترام به قرآن و مظلومیت و غربت آن میان ما را ، برایمان بفرستید....آنها را اعلان میکنیم
این وبلاگ سعی میکنه هر روز حداقل یه بار آپ کنه
دوستت دارمهایت را بگو. نکند قلبت بتپد برای کسی و نگفته باشی… نکند پنهان کرده باشی قلبت را در زیر هزار خروار دلیل و بهانه و کمرویی و خجالت… نکند نداند که دوستش داری… بگو. بگو که دوستش داری، از دلیلهایت مگو که همین بزرگترین دلیل زندگیات باشد که اینگونه قلبش از تپش بازنایستد با تپشهای قلبت. نگو که میداند، بگو که بشنود با تکتک سلولهایش، دوست دارد دوستت دارم گفتنهایت را. بگو قبل از آنکه گوشی برای شنیدنش نمانده باشد.
مبادا آنگاه بگویی که دیگر قلبت نه برای او، که برای هیچ یا شاید برای دیگری می تپد… نه، دیگر نگو… نگو دوستش داشتی، بگو دوستت دارم! دیگر نگو که تپشهای قلبش که گاه گاهی بی دلیل می تپید، پی میبرد به آن راز نگفته، دلیلِ بی دلیلهای تپیدنهایش. نکند دیر بگویی و باز بیاستد قلبی از تپیدن…
کجاست آن قلبی که برایم می تپید ؟!! کجاست تا بگویمش: بتپ! بتپ قلب کوچکم! بزن! محکمتر بزن، با صدای بلند با هر تپشت بگو که دوستم داری… بگو! اکنون بگو که قلبم از تپش نایستاده. اکنون که به تو احتیاج دارم. بزن قلب کوچکم… بزن که تار دلم میلرزد از منحنیهایِ نواختنِ دستهای لخت و بی واسطه ات… بزن عشقم، بلندتر بنواز برایم، من صدای سازت را دوست دارم. بنواز تا پی ببرد کودکِ درونم از سرشاریِ احساس… تا باورم شود هستی، تا بدانم دارم تو را. تا باورم شود و پا به پای نرفتن هِی صبوری کنم . جا نزنم… این همه راه، این همه بیراه… این همه بالا پایین، این همه پستی بلندی… و این پاهای نحیف و زخمیام… راه زیادیست عشقم، می ترسم. بگو دوستم داری تا نترسم من. از کج و راستِ راه و این همه بیراه و خارهای در پایم و عقرب زرد و مارهای سیاهی که در راه هستند… پاهای نحیف و زخمیام با صدای توست که هنوز میرود این همه راه، دور می شود از بیراه.
همین حالا بگو دوستم داری… پنهان مکن دوست داشتنهایت را در خروار خروار دلیل و بهانه، که روزی در همین نزدیکیها، مدفون خواهم شد زیر خروار خروار خاکِ سرد…
اکنون که قلبت برای من میتپد، حالا که قلبی دارم که هنوز میتپد، اکنون بگو که دوستم داری، برایم بزن قلب کوچکم، پنهان مکن قلبت را که روزی پنهان خواهیم شد در قلب خاکها.
بگو شاخه های گلم کجاست؟ چرا به دستم نمی دهی اکنون؟!! شاخه گلی بدستم بده تا سهمم از گلها، دسته دسته گلهایی نباشد که بر سر مزارم، نه از سردیِ آن خاک سرد بر تن نحیف و خستهام چیزی کم خواهد کرد، نه روزنهای بر قبر تاریکِ کسی خواهد شد، که درحسرت شاخه گلی، دوستت دارمها را نشنید و… مُرد… مُرد و بُرد با خودش آن همه حسرت و سهم اندکش از دنیا را و آرزوهایی بزرگ… چگونه در گودالی کوچک خواهد گنجید، دردی این همه بزرگ…
بگو برایم گل نیاورند… بگو نمی خواهم سبد سبد گلهایی که میتوانست هر روز لبخندی بر لبانم بنشاند… بگو رهایم کنند. بگو میخواهم تنها باشم. اصلا بگو هِی! او که اصلا گل دوست نداشت… دوست ندارم گلهای آرزوهایم بر مزارم پژمرده و خشک شوند، بمیرند لبخندهایی که نزَدم و خندههایی که نکردم. آرزوهایم اینک بر مزارم شاخه شاخه مردهاند… بگو رهایم کنند. بگو رفت. مبادا ناراحتشان کنی، بگو او گل دوست نداشت. چه تلخ است دیدن لبخندهای کشته شده…
چه کسی صدا زد مهدی؟! کاش تو اسمم را صدا کرده باشی… کاش اسمم نقش میبست بر منحنی لبانت، تا منحنی لبانم دوباره قوسِ خنده میگرفت. اکنون که هستم، بلندتر بگو تا همه بشنوند اسمم را از لبانت. هم آن عقرب زرد و مار سیاه و هم همهی آنانکه دوستمان داشتند. چه کسی اسمم را صدا زد؟ اسمم… ببین اسمم را حک شده نه بر لبهای تو که بر روی سنگِ سرد. بگو اسم مرا صدا نزنند. کاش بر لبانِ تو نقش میبست، همین اسمی که حالا، دسته دسته آدمها، از روی ریا، یا از سرِ رسم و شاید برای دانهای خرما یا تکهای حلوا، بلند بلند اسمم را صدا میزنند و میخوانند برایم فاتحهای…! تا روحم شاد شود !!!
بگو رهایم کنند… بگو شاد نخواهم شد، بگو اسمم را صدا نزنند. بگو او که اصلا اسم نداشت!
صدای قرآن بلند میشود… و صدای گوشتهای من در دهان کرمها… و صدایِ بی صدایِ خرد شدنِ آرزوهایم در تلی از خاک… خوب که گوش کنی، صدایش را خواهی شنید.
و من هنوز قلبم می تپد…
هم اکنون که هستم، مرا دوست داشته باش. حالا که زندهام بگو که دوستم داری. دست در دستانم بگذار تا کم شود سختیِ بار زندگی از دوشهایمان. در راه از دردودلهایت بگو، از آئینِ دوست داشتن، از کودکیها، سادگیها، از باران، از خدا برایت خواهم گفت. از خدا که بگوییم، دیگر در راه خسته نخواهیم شد. از خشت خشت بهشت که بگوییم، راهمان هم کوتاه خواهد شد… هنوز حرفهایمان ناتمام مانده، خواهیم رسید…
- الهام گرفته شده از بهترین دوستم و تقدیم به او برای روزی که آواز عاشقانه سر بدهد.
تا ابد دوستش خواهم داشت.
جیرجیرک به خرس گفت: دوستت دارم
خرس گفت: الان وقت خواب زمستونیمه، بعدا در مورد این موضوع با هم صحبت می کنیم.
رفت و خوابید…
اما نمی دونست که عمر جیرجیرک فقط سه روزه…
حرفهای ما هنوز ناتمام ….
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی …..
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصر امین پور
من هنوز هستم
و عجیب آنکه
من دلم میخواست نبودم هرگز
و عجیبتر آنکه: من هنوز “هم” هستم
مینویسم باز
باز از آن همه آواز
که پنهان شده در پستوی قلبم، راز
مینویسم از مهربانی، از کودک، و خدا
مینویسم، شاید، کسی از آن دورها
باشد تنها
و من اینجا، تنهایِ تنها
شاید دلِ او هم خواست کمی از عطرِ خدا
شاید آن سویِ این دیوارها
در همین نزدیکیها، یا در شهری دور
تشنهای را ببخشم جرعهای از نور
تا از این احساسِ زندانی شده در واژهها
و از آن حسِ غریبی که به آن آمیختهام
اشک شود بغضِ فروخوردهی من
ببارد اشکهایم از چشمهایش
سیراب شود تشنهای از اشکهایش
من، اشکهایم را ریختهام در واژهها
من واژههایم را با
هر چه احساسِ پاک – که میدانم – آمیختهام
پیوند زده با سادگیِ حسِ غریبِ کودکانهام
من نبردم از یاد
شادیِ شنیدنِ صدایِ زنگِ تفریح
شوقِ آمدنِ دوبارهیِ کلاسِ نقاشی
ترسم از تنبیه معلم، از ننوشتنِ انشایِ خشکِ مدرسه
زنگِ املا، تقلب رویِ دست، سختیِ جبر و حساب و هندسه
برپا! درسِ ریاضی: پایِ تخته، جمع، تفریق، یک، دو، سه
من نبردم از یاد هنوز
بوسههایی که به دور از شهوت
باز داشت برایم لذت!
که برایم فرق نداشت
جنسیتِ دخترکِ مهدکودک
راستی آن وقتها
چه بزرگ بود، کوچکیِ یک کودک!
و چقدر زود گذشت، کودکیِ آن کودک…
من نبردم از یاد، حجمِ تنهاییِ خود را آن روز
که نوشتم که اگر هیچکس نیست، خدا “هست” هنوز!
من نبردم از یاد
اما
من نیز یک انسانم
اسیرِ دستِ باد
ایستادهام
اما
“ایستاده” مردهام
ریشهها در خاک
من خودم هیچم
حقیرم، پست
و تنهایی
دوخته بالهایم را به سقفی
که کوتاهتر از قامتم است
من نه به زیباییِ واژههایم هستم
نه به آن اندازه قشنگ
من خودم،
طعنهی تلخِ پرنده در قفس
اما مینویسم باز، از مهربانی
تا مهربانی هست، تا خدا هست،
تا هستم،
هر وحله، هر نفس
با تمامِ سهمم از حجمِ رؤیا
با تمامِ احساسم به پاکیِ خدا
با هر چه اشک که میریزد از این چشمها
گره میزنم واژهها را با نگاه
میزنم رنگی از مهربانی و کودک و خدا
میفروشم به شما
بغضای شکسته در گلو، که اشک شد
اشکهایم واژه
واژههایم خودِ اشک، تلخِ تلخ، از صمیمِ قلب
واٰژه واژه، جملههایم خودِ درد
دردِ یک مرد
عمقِ تنهاییِ من اما
بیشتر از این حرف هاست…
لابهلای واژههایی سرد
تو اگر خدا را دیدی
بگو که یک نفر، یک مرد، آنسویِ درد، روبرو دیوار، پشتِ سر حسرت
یک نفر تنهاست
یک مرد، زیر آوارِ درد،
با غمها، همیشه تنها :
تو به یادش باش اما
مهدی میرانی، قروه
شهریور ۱۳۹۱
- تقدیم به همهی آنهایی که بیبهانه و چشمداشت همیشه مرا میخوانند.
اینجا، تنها بهانهام، شمایید.
تعداد صفحات : 10