loading...
چت روم فارسی ایرانی,اف ام چت,سایت چت تهران
آخرین ارسال های انجمن
Hossein بازدید : 145 سه شنبه 24 بهمن 1391 نظرات (0)

دوستت دارم

بر روی کاغذ سفید با قلبی از محبت سرشار


خواستم واژه ای بنویسم که بماند در ذهنت یادگار


هرچه فکر کردم چه باید نوشت و این ورق راک رد سیاه

واژه ای به ذهنم خطور نکرد جز اینکه دوستت دارم بسیار


گرچه سخت است دوری ولی می دانم این را

که می کنمت هر روز یاد ، آن هم بطور کرار


دلم به دلت گره خورده که نمی توان کردش باز

گره اش را با مهربانی کردی کور ای سالار


دستان گرمت را همواره باید فشرد با احساس

چون دستـانت گرمــایی دارنـد فــرار


لبان سرخت را باید بوسید از دور

این کار را باید کرد هر روز تکرار


واژه ها در برابر خوبیهایت کم است آقا

بگذار تمامش کنم همین جا با اصرار


فقط بگویم یک کلام ندای قلبم را

که دوستت دارم، دوستت دارم بسیار بسیار

Hossein بازدید : 227 دوشنبه 27 آذر 1391 نظرات (1)

 

 

 

دوستت دارم‌هایت را بگو. نکند قلبت بتپد برای کسی و نگفته باشی… نکند پنهان کرده باشی قلبت را در زیر هزار خروار دلیل و بهانه و کم‌رویی و خجالت… نکند نداند که دوستش داری… بگو. بگو که دوستش داری، از دلیل‌هایت مگو که همین بزرگترین دلیل زندگی‌ات باشد که اینگونه قلبش از تپش بازنایستد با تپش‌های قلبت. نگو که می‌داند، بگو که بشنود با تک‌تک سلول‌هایش، دوست دارد دوستت دارم گفتن‌هایت را. بگو قبل از آنکه گوشی برای شنیدنش نمانده باشد.

مبادا آنگاه بگویی که دیگر قلبت نه برای او، که برای هیچ یا شاید برای دیگری می تپد… نه، دیگر نگو… نگو دوستش داشتی، بگو دوستت دارم! دیگر نگو که تپش‌های قلبش که گاه گاهی بی دلیل می تپید، پی می‌برد به آن راز نگفته، دلیلِ بی دلیل‌های تپیدن‌هایش. نکند دیر بگویی و باز بیاستد قلبی از تپیدن…

کجاست آن قلبی که برایم می تپید ؟!! کجاست تا بگویمش: بتپ‌! بتپ قلب کوچکم! بزن! محکمتر بزن، با صدای بلند با هر تپشت بگو که دوستم داری… بگو! اکنون بگو که قلبم از تپش نایستاده. اکنون که به تو احتیاج دارم. بزن قلب کوچکم… بزن که تار دلم می‌لرزد از منحنی‌هایِ نواختنِ دست‌های لخت و بی واسطه ات… بزن عشقم، بلند‌تر بنواز برایم، من صدای سازت را دوست دارم. بنواز تا پی ببرد کودکِ درونم از سرشاریِ احساس… تا باورم شود هستی، تا بدانم دارم تو را. تا باورم شود و پا به پای نرفتن هِی صبوری کنم . جا نزنم… این همه راه، این همه بیراه… این همه بالا پایین، این همه پستی بلندی… و این پاهای نحیف و زخمی‌ام… راه زیادیست عشقم، می ترسم. بگو دوستم داری تا نترسم من. از کج و راستِ راه و این همه بیراه و خارهای در پایم و عقرب زرد و مارهای سیاهی که در راه هستند… پاهای نحیف و زخمی‌ام با صدای توست که هنوز می‌رود این همه راه، دور می شود از بیراه.

همین حالا بگو دوستم داری… پنهان مکن دوست داشتن‌هایت را در خروار خروار دلیل و بهانه، که روزی در همین نزدیکی‌ها، مدفون خواهم شد زیر خروار خروار خاکِ سرد…
اکنون که قلبت برای من می‌تپد، حالا که قلبی دارم که هنوز می‌تپد، اکنون بگو که دوستم داری، برایم بزن قلب کوچکم، پنهان مکن قلبت را که روزی پنهان خواهیم شد در قلب خاک‌ها.



بگو شاخه های گلم کجاست؟ چرا به دستم نمی دهی اکنون؟!! شاخه گلی بدستم بده تا سهمم از گل‌ها، دسته دسته گل‌هایی نباشد که بر سر مزارم، نه از سردیِ آن خاک سرد بر تن نحیف و خسته‌ام چیزی کم خواهد کرد، نه روزنه‌ای بر قبر تاریکِ کسی خواهد شد، که درحسرت شاخه گلی، دوستت دارم‌ها را نشنید و… مُرد… مُرد و بُرد با خودش آن همه حسرت و سهم اندکش از دنیا را و آرزوهایی بزرگ… چگونه در گودالی کوچک خواهد گنجید، دردی این همه بزرگ…

بگو برایم گل نیاورند… بگو نمی خواهم سبد سبد گل‌هایی که می‌توانست هر روز لبخندی بر لبانم بنشاند… بگو رهایم کنند. بگو می‌خواهم تنها باشم. اصلا بگو هِی! او که اصلا گل دوست نداشت… دوست ندارم گل‌های آرزوهایم بر مزارم پژمرده و خشک شوند، بمیرند لبخند‌هایی که نزَدم و خنده‌هایی که نکردم. آرزوهایم اینک بر مزارم شاخه شاخه مرده‌اند… بگو رهایم کنند. بگو رفت. مبادا ناراحتشان کنی، بگو او گل دوست نداشت. چه تلخ است دیدن لبخند‌های کشته شده…

چه کسی صدا زد مهدی؟! کاش تو اسمم را صدا کرده باشی… کاش اسمم نقش می‌بست بر منحنی لبانت، تا منحنی لبانم دوباره قوسِ خنده می‌گرفت. اکنون که هستم، بلندتر بگو تا همه بشنوند اسمم را از لبانت. هم آن عقرب زرد و مار سیاه و هم همه‌ی آنانکه دوستمان داشتند. چه کسی اسمم را صدا زد؟ اسمم… ببین اسمم را حک شده نه بر لب‌های تو که بر روی سنگِ سرد. بگو اسم مرا صدا نزنند. کاش بر لبانِ تو نقش می‌بست، همین اسمی که حالا، دسته دسته آدم‌ها، از روی ریا، یا از سرِ‌ رسم و شاید برای دانه‌ای خرما یا تکه‌ای حلوا، بلند بلند اسمم را صدا می‌زنند و می‌خوانند برایم فاتحه‌ای…! تا روحم شاد شود !!!
بگو رهایم کنند… بگو شاد نخواهم شد، بگو اسمم را صدا نزنند. بگو او که اصلا اسم نداشت!
صدای قرآن بلند می‌شود… و صدای گوشت‌های من در دهان کرم‌ها… و صدایِ بی صدایِ خرد شدنِ آرزوهایم در تلی از خاک… خوب که گوش کنی، صدایش را خواهی شنید.

و من هنوز قلبم می تپد…
 هم اکنون که هستم، مرا دوست داشته باش. حالا که زنده‌ام بگو که دوستم داری. دست در دستانم بگذار تا کم شود سختیِ بار زندگی از دوش‌هایمان. در راه از دردودل‌هایت بگو، از آئینِ دوست داشتن، از کودکی‌ها، سادگی‌ها، از باران، از خدا برایت خواهم گفت. از خدا که بگوییم، دیگر در راه خسته نخواهیم شد. از خشت خشت بهشت که بگوییم، راه‌مان هم کوتاه خواهد شد… هنوز حرف‌هایمان ناتمام مانده، خواهیم رسید…


- الهام گرفته شده از بهترین دوستم و تقدیم به او برای روزی که آواز عاشقانه سر بدهد.
 تا ابد دوستش خواهم داشت.


جیرجیرک به خرس گفت: دوستت دارم
 خرس گفت: الان وقت خواب زمستونیمه، بعدا در مورد این موضوع با هم صحبت می کنیم.
 رفت و خوابید…
 اما نمی دونست که عمر جیرجیرک فقط سه روزه…

 

حرف‌های ما هنوز ناتمام ….
 تا نگاه می‌کنی :
 وقت رفتن است
 باز هم همان حکایت همیشگی!
 پیش از آن‌که با خبر شوی
 لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
 آی …..
 ای دریغ و حسرت همیشگی
 ناگهان
 چقدر زود
 دیر می‌شود!

قیصر امین ‌پور

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    بيشتر چه مطالبي در سايت قرار بديم؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5076
  • کل نظرات : 193
  • افراد آنلاین : 25
  • تعداد اعضا : 8197
  • آی پی امروز : 671
  • آی پی دیروز : 504
  • بازدید امروز : 2,525
  • باردید دیروز : 2,272
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,625
  • بازدید ماه : 8,625
  • بازدید سال : 243,437
  • بازدید کلی : 5,320,349
  • کدهای اختصاصی
    cvxvdsfv